چه شد که نوشتن اینقدر سخت شد؟ از مد افتادن وبلاگ و وبلاگ خوانی؟ بی مخاطبی؟ شبکه های اجتماعی؟ همه ی اینها موثرند ولی شاید برای من بزرگ شدن و زیاد شدن دردها و دغدغه هایم بود که نوشتن را سخت و سخت تر کرد. من معمولا با دردهای بزرگ ناله نمی کنم. درد که از یک اندازه ای بزرگتر بشود فقط مچاله میشوم. درد در چهره ام فوران میکند اما هیچ صدایی از حنجره ام در نمی آورد. چهارسال پیش که آپاندیسم ترکیده بود دقیقه های آخر قبل از اتاق عمل که که انگار شیشه ی جانم داشت خالی
متخصص طب سنتی بعد از چندماه معطلی نسخه ام را پیچیده. آخر نسخه، بعد از پرهیزات و سفارشات نوشته: شبها قبل از خواب تمام احساسات، اتفاقات و افکاری که دارید را بنویسید و هیچوقت نخوانید! اما من بی حوصله تر از آنی هستم که کلی وقت برای نوشتن چیزی بگذارم که هیچ وقت قرار نیست خوانده شود. ذوق و شوق نوشتن من مدتهاست در نبرد با بی حوصلگی ام مغلوب است. خیلی وقت است که سرعت فکر کردن و حس کردنم خیلی بالا رفته. شاید بالا رفتن سرعت پیشرفت تکنولوژی هم در آن بی تاثیر نبوده.
درباره این سایت